ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 903
بازدید کل : 92767
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل ششم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 6


کنار مامان روي یک مبل سفید نشستم و با خود گفتم: خوب معلوم شد شهاب براي چی سحر رو چسبیده و ول نمی کنه! پدرزن پولدار! همون اول زندگی دو تا آپارتمان تو همین برج به پسر و دخترش داده... شهاب صد سال هم جون می کند نمی توانست تو پارکینگ اینجا هم جا بگیره! 
بعد با دلسوزي فکر کردم: طفلک شهاب...من می دونستم سحر رو دوست نداره. از نگاه هاش همه چیز رو فهمیده بودم...باید حدس می زدم موضوع پول وسطه!
سحر که کت و دامن مشکی پوشیده بود با سینی چاي وارد سالن پذیرایی شد و با صداي بلند سلام کرد. از برق چشم ها و سرخی گونه هایش حدس زدم شهاب هم امشب دعوت دارد! مادر فراز و سحر که کنار دست مامان نشسته بود با لبخند دلپذیري به دخترش نگاه کرد و گفت:
-مامان جون فدات بشم شیرینی هم تعارف کن.
مامان فورا بازوي مرا گرفت و گفت:

-پاشو شیدا جون کمک کن...سیمین خانم هر کاري دارید بی تعارف به شیداي من بگید.
دلخور به مادرم نگاه کردم و از کنارش بلند شدم. شال نازك از روي شانه هایم سر خورد و من مخصوصا به روي خودم نیاوردم. مامان صدایم زد و گفت:
-شیدا جون شالت افتاد مادري...سرما می خوري.
ولی من خودم را به گفت و گو با سحر مشغول کردم و جواب ندادم. ظرف شیرینی را یک دور گرداندم و تازه می خواستم بنشینم که صداي زنگ بلند شد. سیمین خانم زیر لب گفت:
-این هم شهاب!
بعد از اینکه گوشی را گذاشت رو به سحر کرد و گفت:
-مادر جون شهاب هم آمد.
فراز جلوتر از سحر به استقبال او رفت. وقتی شهاب وارد سالن شد آنقدر تپش قلبم زیاد بود که مطمئن بودم مامان صدایش را می شنود! کت و شلوار و بارانی مشکی پوشیده بود و موهاي کوتاه و ژل خورده اش از قطرات باران خیس بود. کیف بزرگ گیتارش در یک دست و یک دسته گل رز قرمز هم در دست دیگرش بود. بوي ادکلنش همراه بوي خنک باران در سالن پیچید. سحر با نگاهی عاشقانه دنبالش می کرد تا اینکه شهاب پس از دست دادن و روبوسی با دیگران، به من که رسید خندید و گفت: 
-سلام خانم نوازنده! گیتارم التماس دعا داره!
خندیدم و گفتم:
-در حضور شما دیگه من چکاره ام؟
سحر کنار من ایستاده بود. شهاب دسته گل را جلوي صورتش گرفت و گفت:
-این هم واسه خانم کوچولو.

من فورا گل را از دستش گرفتم و گفتم:
-مرسی! می دهم به سیمین خانم که بگذارند تو آب.
خودم هم از حرکت سریعم جا خورده بودم. سحر اول گیج نگاهم کرد و بعد با مهربانی خندید و گفت:
-شیدا جون دستت درد نکنه...خودم می بردمش. 
دسته گل را از دستم گرفت و با لبخند به طرف آشپزخانه رفت. وسط سالن که رسید ایستاد، برگشت به شهاب نگاه کرد و با صداي بلند گفت:
-مرسی عزیزم.
با آمدن شهاب جوان ترها گوشه دیگري از سالن جمع شدند. خیلی دلم می خواست من هم کنار آنها باشم، ولی کسی به من تعارف نمی کرد و در ضمن تعداد صندلی ها هم در آن قسمت فقط چهار عدد بود که فراز و مریم و سحر و شهاب روي آنها نشسته بودند و من اگر بدون تعارف هم آن طرف می رفتم باید می ایستادم. از اینکه می دیدم شهاب و سحر مدام کنار هم هستند حرص می خوردم. با نفرت نگاه هاي عاشقانه شان را تحمل می کردم و در دلم به سحر بد و بیراه می گفتم، مخصوصا که می دیدم شهاب جلوي مادر و پدر او بیشتر هواي کار را دارد و مدام دور و بر سحر می پلکد و مجیزش را می گوید! بعد از مدتی سیمین خانم همگی را صدا زد و گفت:
-بفرمایید شام
من همراه بزرگ ترها سر میز رفتم و به ناچار کنار مادرم نشستم، ولی جوان ترها انگار خیال نداشتند پشت میز غذا بخورند. شهاب و فراز دو بشقاب بزرگ پر کردند و همگی به ته سالن رفتند. فراز در تراس را گشود و پرده ها را کنار زد. باد خنکی در سالن پیچید. پدرم خندید و گفت:
-خوشا به دل شون
سیمین خانم گفت:

-این جوون ها هم عالمی دارند...فراز جون بیا دو تا بشقاب تمیز هم ببر.
فراز از همانجا داد زد:
-نه مرسی لازم نداریم.
سیمین خانم چشمکی به مادرم زد و گفت:
-عاشقیه دیگه...بشقاب هاشون هم یکیه!
دیگر واقعا داشتم منفجر می شدم. فورا بشقابم را برداشتم و گفتم:
-من هم می رم تو تراس.
سیمین خانم گفت:
-پس بیا بهت یه بلوز گرم بدم عزیزم. با اون تاپ سرما می خوري.
مامان چشم غره اي به من رفت و گفت:
-شما بنشین همین جا کنار من.
-پیش شما حوصله ام سر می ره.
سیمین خانم با مهربانی گفت:
-چکارش دارید شیرین خانم. اینها جوونند بگذارید خوش باشند. مثل من و شما نیستند که با یه باد بیفتند.
فورا ژاکت پشمی را که سیمین خانم برایم آورده بود پوشیدم و با بشقاب غذا به تراس رفتم. تراس بزرگ مشرف به تمام خانه هاي تهران بود! دور تا دور دیوار کوتاه و شیشه اي آن با حصیر پوشیده شده بود و از لابلاي حصیرها نورهاي قرمز و آبی و نارنجی خانه ها مثل ستاره می درخشیدند. یک میز گرد فلزي با شش صندلی در گوشه اي قرار داشت و کنار آن یک تاب بزرگ چهار نفره. شهاب و سحر و فراز و مریم همه کیپ تا کیپ روي تاب نشسته بودند و می خندیدند. تا چشم شان به من افتاد داد زدند:

-خوب شد آمدي
مریم به زور تنه اش را عقب و جلو می برد تا تاب را به حرکت در آورد و مرا که دید گفت:
-شیدا بیا ما رو یه کوچولو تکون بده!
شهاب خندید و گفت:
-تاب که نیست کشتی صباست.
فراز هم با لحن کودکانه اي رو به من گفت:
-تو هم کاپیتانی...بیا ببینم چکار می کنی کاپیتانچه!
از دیدن سحر که آنطور به شهاب چسبیده بود و می خندید می خواستم دیوانه شوم. با خونسردي رفتم پشت میز نشستم و گفتم:
-من نمی تونم تاب تون بدم.
مریم اخم کرد و گفت:
-باز تو لوس شدي!
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
-آخه سیمین خانم مرا فرستادند که بگم زود برید تو! گفتند هوا سرده.
همه غرغر کردند.فراز گفت:
-کجا هوا سرده؟ این مامان ما هم بخواد گیر بده اینجوریه دیگه!
مریم از تاب پایین پرید و با لحن نیشداري گفت:
-نگفتم اول از مامانت اجازه بگیر، بعد!
سحر و شهاب تکان نخوردند. سحر با دلجویی گفت:

-بیا بالا مریم. مامان همینجوري گفته...نریم تو هم چیزي نمی گه!
مریم می خواست دوباره سوار تاب بشود که بشقابم را برداشتم و گفتم:
-من می رم چون بهم گفتند خودت هم زود برگرد.
مریم مردد ماند. بعد بشقابش را برداشت و در حالی که به دنبال من می آمد گفت:
-بچه ها بیایید...دیگه فایده نداره.
نمی دانستم اگر بفهمند که من دروغ گفتم چه عکس العملی نشان می دهند. وقتی وارد سالن می شدم دلم شور می زد، ولی از اینکه توانسته ام سحر را از کنار شهاب بلند کنم خوشحال بودم.
بزرگ ترها از دیدن ما اصلا تعجب نکردند. آقاي دلان گفت:
-نه بابا اینها هم سرما حالی شون می شه! فراز رو به مادرش کرد و با دلخوري گفت:
-مامان شما هم گیر می دي ها!
سیمین خانم با تعجب به فراز نگاه کرد که مریم با آرنج به پهلوي او کوبید و گفت:
-چیزي نگو...خواهش می کنم.
سیمین خانم که دید فراز ساکت شده پرسید
-چرا فراز جان؟
فراز پشت میز نشست و با همان لحن دلخور گفت:
-بی خیال!
دیگر صحبتی نشد. من می دانستم که بعد از رفتن ما فراز با مادرش صحبت می کند و می فهمد که من دروغ گفتم، ولی فکر کردم، تا آخرش هم سر حرفم می ایستم!
بعد از شام نورهاي سالن را کم کردند.شهاب روي مبلی کنار سحر نشست. گیتارش را کوك کرد و با صداي بلند اعلام
کرد:
-تایم آهنگ هاي درخواستی!
-اول از خانمت بپرس.
سحر خودش را لوس کرد و گفت:
-همون آهنگ خودمون!
شهاب سرش را تکان داد و شروع کرد. با خواندن هر بیت کمی خم میشد و با محبت به سحر نگاه میکرد. بعد از اینکه خواندن آن آهنگ تمام شد همه دست زدند و سیمین خانم که با همان لذت چشم به فراز و مریم داشت گفت:
-یکی هم واسه عروس گلم بزن.
شهاب رو به مریم کرد و گفت:
-مادمازل چی سفارش میدهند؟ 
مریم بازوي فراز را چسبید و گفت:
-تو بگو!
فراز بی معطلی گفت:
-ناز مریم... همونی که اون شب شیدا زد.
شهاب به من نگاه کرد و گفت:
-اون آهنگ را خود شیدا قشنگ میزنه!
بعد گیتار را به طرف من گرفت، اول تعارف کردم و گفتم:
-امکان نداره، من جلوي شما خجالت میکشم.
ولی همه دست میزدند و یکصدا میگفتند:

-شیدا... ناز مریم!
بالاخره گیتار را از دست او گرفتم و روي پاهایم گذاشتم. با خجالت ژاکت پشمی را از تنم کندم و گفتم: 
-گرمم شد.
سیمین خانم گفت:
-لپ هاش هم سرخ شده از خجالت!
خودم میدونستم سرخی گونه هایم از خجالت نیست، بلکه به خاطر این است که گیتار شهاب را در دست گرفتم و حالا روبرویش نشسته ام و میدانم هر چند سحر کنارش نشسته ولی او با دقت به من نگاه میکند. ناز مریم را برایشان زدم و با هم صدائی شهاب خواندم. وقتی به آنجا میرسید که میخواندیم: مال منی از پیشم نرو.
سر بر میداشتم و به چشمهاي او نگاه میکردم که دستهاي سحر را در دستهایش گرفته بود، ولی چشم به من داشت و با صداي بم و زیبایش میخواند. وقتی آهنگ تمام شد و همه دست زدند گیتار را به دستش دادم و خیلی آرام گفتم:
-عالی بودید.
ولی او با صداي بلند جواب داد:
-اختیار دارید شما گٔل کاشتید.
آن شب باز با فکر و خیال شهاب و رویاهاي شیرین به خانه بر گشتم.
مامان و مریم بلند بلند از سیمین خانم تعریف میکردند، از پذیرائی عالی و غذاهاي او که حرف نداشت، اما من از مهمانی فقط قیافه شهاب در ذهنم باقی مانده بود و دیگر هیچ!
روزها و شبها میگذشتند و من از شهاب بی خبر بودم. مریم چند باري با سحر و شهاب و فراز بیرون رفتند، ولی من مثل همیشه باید در خانه مینشستم و حسرت میخوردم.
تلفنهاي مریم را همچنان کنترل میکردم، ولی چیز خاصی دستگیرم نمیشد. تابستان میگذشت و کم کم فصل دانشگاه رفتن مریم و مدرسه رفتن من میرسید. با اینکه میتوانستم به بهانه مریم گاهی به دانشگاه بروم و شهاب را ببینم، ولی از فکر اینکه سحر و او هر روز در دانشگاه با هم هستند خون خونم را میخورد. شهاب و فراز در همان دانشگاه دو سال بالاتر از مریم و سحر حسابداري میخواندند و هر سال چهار نفر طوري انتخاب واحد میکردند که ساعت و روز کلاسهایشان با هم باشد و این اگر چه به نفع من بود، باعث ناراحتی هم میشد.
چند روزي بیشتر به باز شدن مدارس نمانده بود. مامان برایم مانتو و مقنعه سرمه اي دوخته بود. سال سومیها رنگ لباسشان سرمه اي بود. مامان را مجبور کردم بلندي مانتو را ده سانتیمتر کمتر از اندازه همیشه بگیرد و بهانه آوردم که توي پاهایم میپیچید و زمین میخورم. مریم هم هر روز براي ثبت نام و انتخاب واحد به دانشگاه میرفت. چند بار با اصرار ازش خواستم که مرا هم همراه خودش ببرد، ولی هر بار میگفت بعد از انتخاب واحد با بچه ها قرار داریم و با 
این حرف بیشتر دل مرا میسوزاند. بالاخره آخرین روزي که مریم براي ثبت نام به دانشگاه میرفت پایم را در یک کفش کردم و گفتم من هم باید بیایم،
بی حوصله گفت:
-نمیتونم تو رو ببرم. خیلی کار دارم.
با التماس به مامان نگاه کردم و گفتم:
-مامان پس تو میای بریم من کتاب و دفتر بخرم؟ دیگه وقتی نمونده. مامان با مریم صحبت کرد و گفت: 
-چی میشه این بچه رو ببري از جلوي دانشگاه تون چهار تا کتاب و دفتر بخره مادر جون؟ من پاي خرید رفتن ندارم. مریم بی حوصله شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-با بچه ها قرار دارم، نمیتونم این رو دنبال خودم راه بیندازم. مثل دختر هایی که خواهر کوچیکشون رو هم باهاش میفرستند این ور و اون ور که یک وقت دست از پا خطا نکنند!
-نه مادر جون تو که میدونی این طوري نیست. تو واسه کمک به من این کار رو بکن. به خدا پاي راه رفتن ندارم. فردا این بچه بی کتاب میمونه ها.
مریم با نا رضایتی قبول کرد و گفت:
-فقط میبرمش کتابفرشی و زود باید بیاد خونه. نمیتونم با خودم ببرمش بیرون.
-دستت درد نکنه مادري.
من میخواستم در ادامه برنامه ها هم با مریم باشم، ولی فکر کردم تا همین جا هم غنیمت است! فورا مانتو و مقنعه ام را پوشیدم، مثل دانشجوها یک کلاسر به بغلم گرفتم، آرایش کم رنگی هم کردم و زودتر از مریم جلوي در ایستادم. آنقدر از من دلخور بود که اصلا به صورتم نگاه نکرد و متوجه آرایشم نشد. با هم سوار ماشین شدیم. مریم به تازگی رانندگی میکرد و بابا یک رنوي نو برایش خریده بود. کنار دست او نشستم، چانه مقنعهام را دادم تو و عینک آفتابی مامان را که با خودم آورده بودم، زدم. بعد شیشه ماشین را پائین کشیدم و آرنج دستم را لبه در گذاشتم. صندلی را 
عقب دادم و در آینه بغل ماشین به خودم نگاه کردم. خیلی بزرگتر از یک دختر مدرسه اي به نظر میرسیدم. وقتی جلوي دانشگاه رسیدیم، مریم چند کوچه بالاتر پارك کرد و پیاده شدیم. یک پژو هم که از اواسط بزرگراه پشت سر ما آماده بود همانجا پارك کرد و پسر جوانی با عجله از آن پیاده شد. من که از آینه ماشین تمام دوروبر را زیر نظر داشتم از اول متوجه شده بودم که این پژوي سیاه رنگ دنبال ما میآید، ولی مریم اصلا حواسش به این چیزها نبود. زیر چشمی به پسر جوان نگاه کردم. به نظر هم سنّ و سال مریم میآمد. قدبلند و اندام باریکی داشت. قیافه و ظاهرش بد نبود. با خودم فکر کردم، شاید او هم دانشگاهش اینجاست! ولی اینجور نبود و پسرك صاف به طرف ما میآمد. خودم را به بی خبري زدم و آرام دست مریم را گرفتم. مریم که در حال و هواي خودش بود دستم را محکم گرفت تا از عرض خیابان رد شویم که صدایی از پشت سر گفت:
-ببخشید خانم.
مریم که فکر نمیکرد کسی با ما کاري داشته باشد اصلا بر نگشت، ولی من ناخود آگاه برگشتم و به پسرك نگاه کردم. برایم دست تکان داد و علامت داد که صبر کنیم. خیلی دوست داشتم بدانم چکار دارد... آیا واقعا مرا با یک دختر دانشجو اشتباه گرفته. در دلم امیدوار بودم شهاب ما را با آن پسر ببیند و متوجه بزرگ شدن من بشود! خودم را به آن راه زدم و گفتم:
-مریم اون پسره همکلاسیته؟ انگار صدات میزنه.
مریم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با گیجی پرسید:
-کی؟
-همون پسر درازه که شلوار مخمل پوشیده.
-نه چه قدر هم پروئه. داره میگه وایسا! شیدا نگاهش نکن بیا بریم.
قدم هایمان را تند کردیم و از عرض خیابان گذشتیم. پسرك هم همانطور دنبالمان می آمد تا اینکه جلوي در اصلی دانشگاه به ما رسید و گفت:
-خانم خواهش میکنم یک لحظه به عرض بنده گوش بدید.
فراز داشت از رو به رو می آمد. ما را که دید دست تکان داد و با دیدن پسر جوان قدم هایش را تند کرد. مریم عصبانی به پسرك نگاه کرد و گفت:
-ولم کن آقا جون من نامزد دارم! اوناهاش داره می آد.... برو تو رو خدا!
پسر جوان با کمال ادب گفت:
-ولی من با دوستتون کار داشتم.
مریم که اصلا فکر نمیکرد منظور طرف من باشم، کلافه پرسید:
-کدوم دوستم؟
پسر مرا نشان داد و گفت:

-ایشون.... می خواهم اگه مزاحم نباشم شماره ام رو بدم تا با من تماس بگیرند.
مریم مات و مبهوت به من نگاه می کرد. همان موقع فراز هم به ما رسید و گفت:
-چه خبره؟ آقا فرمایشتون چیه؟
پسر جوان دستش را براي دست دادن جلو آورد و گفت:
-بی احترامی نکرده باشم جناب. من مزاحم نامزدتون و دوست ایشون نشدم. قصدم آشنایی بیشتر با این خانم بود؛ اگه افتخار بدهند. فراز هم مثل مریم اول گیج شد و بعد در کمتر از دو ثانیه داد زد:
-خودت خواهر مادر نداري؟
و با مشت و لگد به پسرك حمله کرد. پسرك که اول غافلگیر شده بود کم کم به خودش آمدو او هم در جواب مشت هاي فراز چند مشت و لگد تحویل داد. جمعیت دورمان جمع شده بودند. مریم مدام جیغ میزد:
-ولش کن.
و با مشت کم زورش به کتف پسرك میزد. من دور و برم را نگاه می کردم و در لابلاي جمعیت به دنبال شهاب می گشتم. با اینکه مطمئن بودم خبر دعوا به گوشش میرسد، ولی می خواستم خودش با چشم خودش همه چیز را ببیند و حتی اگر شد او هم درگیر شود. آن وقت مطمئن میشدم که درست حس کردم و شهاب هم مرا دوست دارد!
ولی شهاب آن طرف ها نبود و مردم آن دو را از هم جدا کردند. از چانه و بینی فراز خون می ریخت. هنوز زیر لب فحش می داد و مریم هم با گریه التماس میکرد:
-بیا بریم بیمارستان.
فراز دستمال هایی را که دست مریم بود ندید. با پشت دست خون بینی اش را پاك کرد و در حالی که کنار مغازه می
نشست عصبانی پرسید:

-این از کجا پیداش شد؟
مریم وحشت زده گفت:
-نمیدونم.... جلوي دانشگاه یک دفعه شیدا گفت این یارو صدات میکنه. اصلا دیوونه بود. از دختر بچه سیزده ساله هم نمیگذرند حیوون ها!
متوجه نگاه فراز شدم که با دقت روي صورت من زوم شده بود. مریم با دستمال فیتیله درست میکرد و در سوراخ بینی او میگذاشت تا جلوي خون ریزي را بگیرد. در جواب نگاه هاي فراز همان طور که از پشت عینک به او خیره مانده بودم
که سرش را تکان داد و گفت:
-استغفرالله! مریم خودت نگاه کن این کجا سیزده سالشه؟
مریم برگشت و به صورت من نگاه کرد و با عصبانیت غرید:
-همه این آتیشا زیر سر توئه. باز خودتو این ریختی درست کردي؟ خجالت نمیکشی؟
با صدایی آرام و مظلومانه گفتم:
-من چه گناهی کردم؟
در دلم آرزو میکردم کاش شهاب پیدایش شود و حرف هاي فراز را بشنود! بالاخره باید یک جور متوجه من میشد! فراز به مریم گفت:
-چرا سر اون داد میزنی؟
بعد با خنده گفت:
-خواهرت خوشگله گناه کرده؟
مریم با ناراحتی ایش و فیشی کرد و گفت:
-اگر نمیري بیمارستان پاشو بریم دانشگاه...... سحر آمده؟

فراز خاك شلوارش را تکان داد و گفت:
-آره تو دفتر ثبت نامه.
هنوز نگاه فراز متوجه من بود و من همانطور که به رو به رویم نگاه میکردم خودم را به بی خبري زده بودم. سحر در دفترگروه منتظر بود. با دیدن فراز هول شد و فورا خودش را به مریم رساند تا از جریان باخبر شود. در محوطه ي دانشگاه حتی سحر و فراز هم صحبت نمیکردند. میگفتند به درد سرش نمی ارزد. تا ثابت کنیم خواهر و برادریم کلی اذیت میشویم. فقط گاهی با چشم و ابرو به هم علامت میدادند. سحر که کم مانده بود اشکش سرازیر شود بعد از شنیدن جریان همان حرف مریم را تکرار کرد و گفت:
-بچه سیزده ساله! خیلی حرفه به خدا!
در دلم گفتم: آره بچه سیزده ساله..... ممکنه تو از حسادتت نفهمی، ولی داداشت خوب حرفی زد. خوشگلم! گناه کردم؟
فکر کنم خیلی خصمانه نگاهش می کردم، چون بعد از چند لحظه گفت: 
-طفلک شیدا! خیلی حالت بده؟
اصلا جواب ندادم. دور و برم به دنبال شهاب میگشتم. نبود و کسی هم چیزي نمی گفت تا بفهمم کجاست و کی می آد. بالاخره ثبت نام آن ها تمام شد. سحر دست هایش را به علامت تمام شدن به هم زد و به فراز اشاره کرد. بعد همه با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. مریم گفت:
-من باید شیدا رو ببرم کتاب فروشی وسایل مدرسه اش رو بخره.... شما خودتون باید برید منم شیدا رو میگذارم خونه و میام.
فراز گفت:
-دیر نکنی. ماشین آوردي؟

مریم با اطمینان سرش را تکان داد و گفت:
-نه زود میام نگران نباش.
تمام نقشه هایم داشت بر باد میرفت. عصبی و دلخور پشت سرش راه افتادم. مریم دستش را دراز کرد و گفت:
-دستم رو بگیر میخواهیم از خیابان رد بشیم.
با لجبازي دو قدم جلو افتادم و گفتم:
-بچه نیستم.
پشت سرم داد زد:
-وایسا حوصله دردسر ندارم.
بدون توجه به جیغ و دادش خودم را به آن طرف خیابان رساندم. مغزم داشت تند و تند کار میکرد. می خواستم راهی پیدا کنم که همراه او بروم. وقتی وارد کتاب فروشی شدیم مریم گفت:
-بدو! زود باش بگو چی می خواهی.... دیرم میشه.
فورا فکري به ذهنم رسید. شروع کردم به راه رفتن در طول مغازه. آرام آرام قدم بر میداشتم و ردیف کتاب ها را نگاه میکردم. مریم کلافه این پا و آن پا کرد و گفت:
-شیدا جون بگو چی می خواهی! کتاب داستان که قرار نیست بخري! بیا این طرف.
بدون توجه به او کتابی از قفسه برداشتم و ورق زدم. مریم با حرص کتاب را از دستم کشید و گفت:
-روانشناسی بالینی می خواهی چه کار؟ شیدا لجبازي می کنی؟
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
-نه به خدا!
مریم با مهربانی و مدارا گفت:

-پس عزیز من بیا این طرف. کتاب هاي مدرسه رو این جا چیدند.
آرام پشت سرش راه افتادم. هنوز دو قدم جلو نرفته بودم که باز ایستادم و کتاب دیگري از قفسه برداشتم. مریم عصبانی جلد کتاب را نگاه کرد و خواند:
-مرزبان نامه! شیدا چه مرگته؟ 
چشم هایم را گشودم و مظلومانه به او نگاه کردم و گفتم:
-مال ادبیاتمونه!
عصبانی کتاب را سر جایش گذاشت و گفت:
-آقا کتاب سال سوم راهنمایی لطفا.
فروشنده فورا یک ستون از روي زمین برداشت و روي میز گذاشت. گفتم:
-دفتر هم می خواهم.
فروشنده پرسید:
-چند برگ؟
-ام.... ام.
مریم فورا گفت:
-صد برگ.
با تعجب نگاهش کرد و گفتم:
-نه صد برگ میخواهم چکار؟ شصت برگ.
نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا عمرت بده.... آقا سه تا شصت برگ.
گفتم:
-نه! شصت برگ کمه!
مریم فورا گفت:
-آقا سه تا صد برگ.
-صد برگ نمی خواهم.... زیاده!
محکم پایش را روي زمین کوبید و گفت:
-شیدا به خدا میگذارمت میرم ها! سه دقیقه وقت داري خرید کنی و بیایی بیرون. من جلوي در منتظرم. این را گفت و رفت جلوي در کتابفروشی ایستاد. جلوي پیشخوان ایستادم و سر فرصت به فروشنده گفتم:
-آقا دفتر هاتون رو ببینم. می خواهم طرح جلدش خوشگل باشه.
فروشنده بیشتر از بیست مدل دفتر چه روي پیشخوان گذاشت. همه را یکی یکی بر میداشتم نگاه می کردم و سر جایش می گذاشتم. فروشنده می پرسید:
-پسندیدید؟
ابرو هایم را بالا می انداختم و میگفتم:
-نچ!
به ساعتم نگاه کردم. حدود یک ربع میشد که در کتابفروشی معطل شده بودیم. اگر یک ربع دیگر هم طولش میدادم دیگر مریم فرصت نداشت مرا به خانه برساند. روي نوك پنجه هایم بلند شدم. کلاسور سرخابی رنگ بزرگی را در بالاترین طبقه قفسه به فروشنده نشان دادم و گفتم:
-میشه اونو ببینم؟
فروشنده نردبان متحرك را از ته قفسه جلو کشید و از پله ها بالا رفت. مریم سرش را داخل آورد و این بار با لحن التماس آمیزي گفت:
-شیدا دیرم شد..... بجنب تو رو خدا!
-وا! مگه کجا می خواهی بري؟
عصبانی داد زد:
-به تو چه! من رفتم.
بعد پشتش را به من کرد و رفت. میدانستم بدون من نمیتواند برود. اگر مرا آنجا تنها میگذاشت مامان پوستش را میکند. فروشنده که ماشین حساب را جلو کشیده بود و داشت خرید هایم را حساب میکرد پرسید:
-کلاسور رو خواستید؟
-بله.
دوباره سر فرصت به خودکارهاي زیر شیشه نگاه کردم و گفتم:
-میشه ببینمشون؟
-کدوم رو؟
-همه رو!
نفس بلندي کشید و دو جعبه از خودکار و خودنویس را روي میز گذاشت. یک به یک خودکار ها را نگاه میکردم. نوك آن ها را می دادم بیرون و میزدم تو. یکی از خودکار ها چهار رنگ سبز و آبی و قرمز و مشکی را در کنار هم داشت. با حالتی بچه گانه یکی یکی رنگ ها را بیرون میزدم و با تعجب ساختگی نگاه میکردم. با خنده خودکار را به فروشنده
نشان دادم و گفتم:
-این چه با مزه است!
-بله سیصد تومن!

-این رو هم میخواهم.
خودکار را داخل کیسه انداخت و قیمت آن را روي ماشین حساب زد. دوباره به ساعتم نگاه کردم. به فروشنده گفتم:
-حسابم چه قدر شد؟
-پنج هزار تومن!
جلوي در رفتم و مریم را که در مغازه پایین تر ایستاده بود صدا زدم. از قدم هاي آهسته اش فهمیدم دیگر بیشتر از آن دیرش شده که بخواهد مرا تا خانه برساند. جلو آمدو بی حوصله گفت:
-چه عجب! بریم؟
لبخند مهربانی زدم و گفتم:
-من که پول ندارم خواهري!
عصبانی رو به فروشنده کرد و پرسید:
-چه قدر شد آقا؟.
از شنیدن قیمت خرید هایم متعجب شد. نگاهم کرد و گفت:
-مگه چی خریدي؟ منم پولم تموم میشه!
کیسه خرید هایم را وارسی کرد و کلاسور را نشانم داد و گفت:
-اینو پس بده.
بغض کردم و گفتم:
-نه! بریم خونه پولش رو میدم به خدا.
-موضوع پولش نیست، الآن بی پول میمونم.

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

-میخواهی چکار؟ ماشین داریم که!
مردد نگاهم می کرد. لپش را بوسیدم و گفتم:
-مرسی!
مریم پنج هزار تومان را روي پیشخوان گذاشت و گفت:
-بدو بریم.
کیسه خریدهایم را برداشتم و دنبالش دویدم و گفتم:
-کجا؟
-میریم خونه شهاب.... از اونجا با آژانس میفرستمت خونه!
شادي اي از شنیدن این جمله اول در دلم به وجود آمد با جمله دوم کمرنگ شد، ولی به روي خودم نیاوردم. همانطور که
پشت سر مریم میدویدم رژ لبم را از جیب مانتو بیرون آوردم و از زیر مقنعه روي لبم مالیدم و زود داخل کیفم انداختم. بعد پشت سر مریم سوار ماشین شدم و با لحنی دلسوزانه گفتم:
-خواهري تند نري ها! من خونه کاري ندارم!
وقتی به خانه ي شهاب رسیدم میخواستم بال در بیاورم. فکرش را هم نمیکردم که امروز بتوانم او را ببینم. شهاب اف اف را زد و با خوشرویی به استقبالمان آمد. از مریم جلو تر میرفتم! پایین پله سرك کشیدم تا زودتر ببینمش. شهاب هم از روي نرده ها دولا شده بود. وقتی چشم تو چشم شدیم، با صداي بلند گفت:
به! ببین کی آمده!
آنقدر از این حرفش خوشحال شدم که پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. شاید اگرمریم نبود خودم را در آغوش او میانداختم! مریم از پشت سرم گفت:
-شهاب جون ببخشیدها شیدا واسه خرید با من اومده بود دانشگاه.... اون قدر کارش طول کشید که مجبور شدم بیارمش!
از شنیدن این جمله تا بنا گوشم از خجالت سرخ شد. برگشتم و با حالت تحقیر آمیز به مریم نگاه کردم و گفتم:
-بعد هم ترسیدي یه کم دیرتر به فراز جونت برسی بخورنش!
شهاب که متوجه حالت خمصانه ما نشده بود با همان خوشرویی گفت:
-خوب شد که شیدا جون رو آوردي. بیایید بالا که مردیم از گشنگی.
پشت چشمم را براي مریم نازك کردم و داخل شدم. فراز و سحر در اتاق نشیمن نشسته بودند. مبل هاي سبز راحتی و اتاق تاریک با نور کم تلویزیون محیط را خیلی دوستانه و دلنشین کرده بود.
سحر پاهایش را جمع کرده و روي مبل نشسته بود. فراز هم طرف دیگري ولو بود. هر دو از دیدن من تعجب کردند.
سحر فورا صاف نشست و گفت:
-شیدا؟ مریم کو؟
-سلام!
-سلام عزیزم....
تا بخواهد دوباره چیزي بپرسد مریم وارد شد و با لحنی خسته گفت:
-سلام ببخشید دیر شد.
سحر نفس راحتی کشید و گفت:
-اوه! ترسیدم! شیدا رو که دیدم فکر کردم خداي نکرده تصادفی چیزي کردي.
در دلم گفتم: آره جون خودت مثل موش جا خوردي، حالا داري ماست مالی میکنی! مریم با همان مانتو و روسري دانشگاه روي مبل ولو شد و گفت: 
-شهاب جان یه آژانس میگی بیاد؟

شهاب با تعجب پرسید:
-واسه چی؟!
مریم به من اشاره کرد و گفت:
-شیدا باید بره خونه... مامان تنهاست!
شهاب قاطعانه سرش را بالا گرفت و گفت:
-امکان نداره... مهمون رو که اینجور ناهار نخورده رد نمیکنند!
مریم گفت:
-نه قربونت! شیدا میره خونه ناهار میخوره. بگو یه ماشین بیاد.
همان طور با قاطعیت گفت:
-نه! زنگ بزن خونه به مامانت بگوشیدا اینجاست که دل شون شور نزنه.
براي حفظ ظاهر با لحن مظلومانه اي گفتم:
-نه شهاب جون! مرسی... من میرم! 
شهاب همان نه محکم را در جواب من داد و به آشپزخانه رفت تا ناهار بیاورد.سحر هم پشت سر او توي آشپزخانه دوید.کف پایش را با جوراب روي زمین سر می داد.تی شرت گشاد خانگی تنش بود با شلوار چینی که زیر مانتو دانشگاه می پوشید.حتی یک ذره هم آرایش نداشت و موهایش در هم و بر هم پشتش بسته شده بود.همانطور که با نفرت نگاهش می کردم در دلم گفتم:شهاب بیچاره به چه چیز این دختره دل خوش کنه؟البته غیر از پول باباش!
مریم کنار فراز نشسته بود وبا عصبانیت از خرید کردن من می گفت.فراز هم از خنده ریسه می رفت.چند دقیقه بعد سحر و شهاب با دو سینی پیتزا وارد شدند.شهاب گفت:
-دیگه ببخشید مامان من نیست مجبورم بهتون غذاي ایتالیایی بدم...شانس آوردید!
همه دور میز اتاق نشیمن نشستیم.شهاب روي زمین نشسته و سحر هم طبق معمول کنارش چسبیده بود.از هر پیتزا اول یک گاز به او می داد و بعد خودش می خورد.شهاب همان طور که سرش را جلو آورده بود تا از پیتزاي سحر گاز بزند گفت:
-تو آخرش منو می ترکونی!
سحر چشمک زد و گفت:
-اصلا مرد باید شکم گنده باشه!
شهاب با عصبانیت ساختگی گفت:
-آها!پس اینه سیاست شما خانمها...می خواهید ما بدبخت ها رو از ریخت بیندازید و بعد با خیال راحت بنشینید سر جاتون!
فراز هم با همدردي به شکمش اشاره کرد و گفت:
-آخ نقطه ضعف شهاب!
همه خندیدند.من هم با صداي بلند خندیدم و گفتم:
-اتفاقا خیلی هم متناسبه!
شهاب با خوشحالی گفت:
-آفرین!حالا دیدید بالاخره یه نفر پیدا شد از من طرفداري کنه!
داشتم در جوابش یکی از آن لبخندهاي تمرین شده ام را تحویل می دادم که گفت:
-از قدیم گفتند حرف راست رو از بچه بشنوید!
خیلی ناراحت شدم.داشت اخم هایم توي هم می رفت که فراز انگار متوجه شد و فورا گفت:
-البته شیدا خانم بچه نیست شهاب جان!ماشالله واسه خودش خانمیه!

-بله البته که خانمه.اصلا از من که تعریف کرد فورا فهمیدم با یه خانم محترم طرفم!
شهاب همانطور که یک ریز حرف می زد و مزه می ریخت زیتون هاي لا به لاي پیتزاهایش را بیرون می آورد و روي پیتزاي سحر می گذاشت.باز داشتم حرص می خوردم.پرسیدم:
-شما زیتون دوست ندارید؟من عاشقشم!
-چرا دوست دارم،ولی سحر خانم مثل شما عاشقشه...منم دارم براش جانفشانی می کنم!
بعد یک زیتون درشت دراورد و در بشقاب من گذاشت و گفت:
-خوب این هم مال تو که عاشقشی!
چشم هایم را بستم و دانه زیتون را که شهاب از پیتزاي خودش برایم دراورده بود با لذت گاز زدم.احساس کردم سحر از این کار شهاب ناراحت شد،چون تمام زیتون هاي داخل بشقابش را توي بشقاب من گذاشت و گفت:
-شیدا جون من دیگه دارم می ترکم.مال تو!
بلافاصله بعد از ناهار مریم شهاب را وادار کرد که یک آژانس بگیرد.با اینکه اصلا دوست نداشتم به خانه برگردم ولی چون شهاب هم اصرار زیادي نکرد مجبور به رفتن شدم. با بغض به خانه برگشتم و یکراست به اتاقم رفتم.مامان در اتاقم را باز کرد و گفت:
-خسته شدي مادري!بخواب غروب بیدارت می کنم!
از ناراحتی زود خوابم برد.
 


ادامه مطلب
نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 8 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل ششم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com